دلم می خواهد....
دهه ی فجر دوم راهنمایی ام را، کاغذ رنگی های سبز و سرخی که با پارتی بازی های میرزایی و التماس از خانوم رحیمی می گرفتیم. آدمک هایی که روی کاغذ های تا شده می کشیدیم و خرچ خرچ خرچ قیچی می کردیم و دست به دست هم روی دیوار های کلاسمان می چسباندیم.
دلم لحظه ای را می خواهد که ضحی و حوریه اولین آدمک ها را روی دیوار می چسباندند و دعوایمان می شود که چرا روی کاشی ها نچسبانده اند و الان خانوم کلاهدوز و بی آزار می آیند و به خاطر چسب چسباندن روی دیوار بیچاره ی مان می کنند. بعد کسی که یادم نمی آید که بود بگوید که مدرسه قرار است همین تابستان بازسازی شود و اشکالی ندارد حتی اگر همه ی چسب نواری های عالم را روی دیوار بچسبانیم.
و همه ی زنگ تفریح هایی که بریدیم و چسباندیم، همه ی حرص هایی که به خاطر چاق و لاغر شدن آدمک های خوردیم و نگرانی هایی که به خاطر هدر شدن برگه های داشتیم. دلم شور و شوق فاصله ی بین امور مالی و کلاس را می خواهد که دوان دوان بیایم و فریاد بزنم:" بچه هاااا بازم کاغذ گرفتیم..." و همه ی آن کلاس دوست داشتنی هورا بکشند و دوباره قیچی هایشان را به دست بگیرند و کسی آن میان تند تند برای کاغذ ها پول جمع کند و همه جیب هایشان را بگردند.
و معتقد باشیم که کلاس ما بهترین کلاس مدرسه است، ولی خانوم سیدموسوی مسابقه را فقط بین کلاس های الف و ب برگزار کند و از اولش هم معلوم باشد که کلاس ما خیلی خیلی بهتر از ب ای هاست و حالمان گرفته شود که اسم "دوم الف" را روی برد نمی کوباندند و میرزایی که چسب را دستش گرفته و در طول 12 تا 22 بهمن توی کلاس راه می رود و آدمک های را محکم تر می کند و با هر کس خودش را به دیوار می مالد و باعث سقوط آدمک های می شود دعوا می کند و از این قبیل خوش بختی ها....
و نشستن سر آن کلاس و حس یاس آور کندن همه ی آن آدمک ها بعد از دهه فجر و ناراحتی از اینکه کلاس چه قدر خالی و لخت به نظر می رسد و آن خاطره ی خوش که هیچ وقت تکرار نمی شود...
.
پ.ن: و....